ز آستين دست تو گر يک سحر آيد بيرون
چون گل از دست تو بي خواست زر آيد بيرون
کف خاکستر از سوختگان پيدا نيست
به چه اميد ز خارا شر آيد بيرون؟
ز دم از بي خبري جوش حلاوت، غافل
که ني از ناخن من چون شکر آيد بيرون
دل محال است که از فکر تو فارغ گردد
اين سري نيست که از زير پر آيد بيرون
همچنان دست چو گل پيش کسان مي داري
اگر از جيب تو چون غنچه زر آيد بيرون
همچو پيکان که به تن نيست قرارش يک جا
هر زمان دل ز مقام دگر آيد بيرون
اگر از سيل حوادث متزلزل نشوي
تيغ چون کوه ترا از کمر آيد بيرون
رگ جاني که در او پيچ و خم غيرت هست
خشک چون رشته ز آب گهر آيد بيرون
نه طباشير هم از سوخته ني مي خيزد؟
از شب ما چه عجب گر سحر آيد بيرون
در زمين دل اگر دانه اميدي هست
به هواداري مژگان تر آيد بيرون
از حضور ابدي کيست که دل بردارد؟
از بيابان فنا چون خبر آيد بيرون؟
خضر صائب خبرش را نتواند دريافت
رهنوردي که ز خود بي خبر آيد بيرون