من که بيخود شدم از مي، چه کند ساز به من؟
در چنين وقت کجا مي رسد آواز به من؟
بود بر طاق عدم حقه فيروزه چرخ
عشق آن روز که واکرد سر راز به من
تا ره ناقه ليلي به بيابان افتاد
هر سر خار جداگانه کند ناز به من
هست در بي خبري مصلحت چند مرا
ورنه از رفتن دل مي رسد آواز به من
يوسف آن نيست که گردد به خريدار گران
من نه آنم که مرا عشق دهد باز به من
شهپر برق ز همراهي من سوخته است
کيست امروز کند دعوي پرواز به من؟
چه خيال است که در باده کند کوتاهي؟
داد آن کس که دل ميکده پرداز به من
صيد من گر چه ضعيف است، ولي از دهشت
غنچه گردد چو رسد چنگل شهباز به من
شرم عشق است مرا مانع جرأت صائب
ورنه دلدار محال است کند ناز به من