گو مکن سايه کسي بر سر ديوانه من
پرده چشم غزال است سيه خانه من
گرد هستي نشسته است به کاشانه من
مي رود سيل سبکبار ز ويرانه من
برق جايي که ز خرمن به تغافل گذرد
به چه اميد برآيد ز زمين دانه من؟
بحر را موج به زنجير اقامت نکشد
چه کند سلسله با شورش ديوانه من؟
گر چه اين ميکده از خون جگر لبريزست
باده اي نيست به اندازه پيمانه من
هر زباني که ازو زهر ملامت ريزد
سايه بيد بود بر سر ديوانه من
مي کشد دامن رعنايي فانوس به خاک
شمع در حسرت خاکستر پروانه من
ديده شير چراغ سر بالين من است
پرده چشم غزال است سيه خانه من
فارغ از دردسر هستي ناقص گردد
هر که مالد به جبين صندل بتخانه من
صائب از حوصله هوش برآيد فرياد
چون برآيد ز جگر ناله مستانه من