غنچه از باده نگردد گل خميازه من
چشم مخمور بود رشته شيرازه من
نه ز زهدست اگر لب نگذارم به شراب
ساغري نيست درين بزم به اندازه من
از کواکب نشود دفع خمارم چون صبح
رطل خورشيد کند چاره خميازه من
چون شود گرم سفر کلک سخن پردازم
نرسد برق سبکسير به جمازه من
سخناني که ازان تازه شدي جان کهن
گشت تقويم کهن از سخن تازه من
گر چه ز آهستگي آواز مرا کس نشنيد
گوش تا گوش جهان پر شد از آوازه من
نامه را گر چمن خلد کند نيست عجب
سبز شد خامه خشک از سخن تازه من
شود از بي خبري جمع حواسم صائب
خط پيمانه بود رشته شيرازه من