لب به نيسان نگشايد صدف ديده من
لنگر بحر بود گوهر سنجيده من
از پر کاه جهان همت من مستغني است
التجا پيش خسيسان نبرد ديده من
دل آزاد من و گرد علايق، هيهات
خار خون مي خورد از دامن برچيده من
برق با سوخته خرمن چه تواند کردن؟
غم عالم چه کند با دل غم ديده من؟
نسبت من به غزالان سبکسير خطاست
نرسد سيل به گرد دل رم ديده من
مژده وقت است که چون مور برآرد پروبال
بس که از شوق تو پرواز کند ديده من
به نسيمي ز هم اوراق دلم مي ريزد
به تأمل گذر از نخل خزان ديده من
بر سر حرف مياريد دل تنگ مرا
مگشاييد سر نامه پيچيده من
خواب سنگين من از آب گرانتر گرديد
زنگ آيينه بود سبزه خوابيده من
مي کند جلوه پيراهن يوسف صائب
پيش صاحب نظران ديده پوشيده من