عاشق سلسله زلف گرهگيرم من
روزگاري است که ديوانه زنجيرم من
نکنم چشم به هر نقش سبکسير سياه
محو يک نقش چو آيينه تصويرم من
مرغ بي پر به چه اميد قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازين عالم دلگيرم من
داد آرام در آغوش هدف خواهم داد
در کمانخانه افلاک اگر تيرم من
نشود ديده من باز چو بادام به سنگ
بس که از ديدن اوضاع جهان سيرم من
راست گفتاري من رايت اقبال من است
همچو صبح از نفس صدق، جهانگيرم من
در و ديوار شود بال و پر وحشت من
نيست از غفلت اگر در پي تعميرم من
هست با مردم ديوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پيرم من
بهر آزادي من شب همه شب مي نالد
بس که از بي گنهي بار به زنجيرم من
گر چه صائب شود از من گره عالم باز
عاجز قوت سر پنجه تقديرم من