خون پامال بود شبنم گلزار وطن
دهن گرگ بود رخنه ديوار وطن
اين زمان پنجه شيرست به خونريزي من
خارخاري که به دل بود ز گلزار وطن
سبزه در زير سر سنگ ترقي نکند
قدمي پيش نه از سايه ديوار وطن
اول از گوهر من آب طراوت مي ريخت
خونم افسرده شد از سردي بازار وطن
مي زند ديده غربت به هوايت پر و بال
چند چون کاه دهي پشت به ديوار وطن؟
به عزيزان وطن، يوسف خود را مفروش
که زر قلب بود نقد خريدار وطن
پير کنعان نه غلط باخت که بينش را باخت
واکند چند کسي چشم به ديدار وطن؟
سينه خويش به روشنگر غربت برسان
تا به کي صبر کني در ته زنگار وطن؟
در سفر محنت چه زود به سر مي آيد
همه عمر به چاه است گرفتار وطن
سرمه چشم بود خاک غريبي صائب
همچو کوران چه کشي دست به ديوار وطن؟