گر چو شبنم دل خود آب تواني کردن
بر سر بستر گل خواب تواني کردن
اين خيالات پريشان که ترا در نظرست
در ته خاک کجا خواب تواني کردن؟
پشت بر قبله حق تا نکني، هيهات است
روي در خلق چو محراب تواني کردن
جگر سوخته حرص به دريا خشک است
اين نه ريگي است که سيراب تواني کردن
از گل جسم اگر پاي تو بيرون آيد
سيرها با دل بي تاب تواني کردن
آنقدر خشک نگشته است کباب دل تو
که نمکسود ز مهتاب تواني کردن
نکند ساحل اگر موج ترا هرزه مرس
سير در خويش چو گرداب تواني کردن
آن زمان بر تو مسلم شود آتش نفسي
که دلي را به سخن آب تواني کردن
چون صدف پاک کني گر دهن خود صائب
مخزن گوهر شاداب تواني کردن