نيست مقدور علاج غم دنيا کردن
گره از جبهه به ناخن نتوان وا کردن
از ولي نعمت عقبي نتوان رو گرداند
از بصيرت نبود پشت به دنيا کردن
مي شود بسته در فيض ز واکردن لب
درد خود عرض نبايد به مسيحا کردن
آنقدر از دل صد پاره نمانده است بجا
که به احباب توان رقعه اي انشا کردن
پيش درياي گهرخيز به هر قطره گدا
لب به دريوزه نبايد چو صدف وا کردن
عنقريب است که هم پله قارون شده است
خواجه از تکيه به جمعيت دنيا کردن
خامه بيهوده دهد نبض به دستي هر دم
نشود درد سخن به، به مداوا کردن
نيست ممکن به فسون بدگهران نيک شوند
که گره از دم عقرب نتوان وا کردن
زن چه باشد که ازو مرد به فرياد آيد؟
شاهد عجز بود شکوه ز دنيا کردن
نور خورشيد دهد ديده دل را صائب
گريه چون شمع نهان در دل شبها کردن