در دل سخت تو نتوان به سخن جا کردن
نتوان غنچه پيکان به نفس وا کردن
پرده چهره مقصود سيه کاري توست
سعي کن سعي در آيينه مصفا کردن
غوطه در خار دهد ديده کوته بين را
گل بي خار ازن باغ تمنا کردن
روي چون سرو سوي عالم بالا آور
تا ميسر شودت مصرعي انشا کردن
هر که از حرف جهان روزه مريم گيرد
مي تواند به نفس کار مسيحا کردن
سر مکش از خط تسليم درين بحر که موج
بوسه زد بر لب ساحل ز کمر وا کردن
هر که دولت پي دنيا طلبد چون طفلي است
که بلندي طلبد بهر تماشا کردن
برق ازان شوختر افتاده که پنهان گردد
اختياري نبود عشق هويدا کردن
عجز گستاخ کند خصم زبون را صائب
نتوان با فلک سفله مدارا کردن