چند دندان تأمل به جگر افشردن؟
چون صدف اشک فرو خوردن و گوهر کردن
چون قلم تا سر خود را ننهي بر کف دست
نتوان وادي خونخوار سخن سر کردن
تا قدم دايره سان بر سر خود نگذاري
معني از عالم بالا نتوان آوردن
تا چون چوگان نشود قامتت از فکر سخن
از حريفان نتوان گوي فصاحت بردن
آن ازين کوچه برد سر به سلامت بيرون
که سر سخت ز هر سنگ تواند خوردن
هر که سر در سر معني نکند همچو قلم
به که ناموس تخلص نکشد بر گردن
سخني کز سر انديشه نباشد پوچ است
شعر پر مغز نگردد ز دهن پر کردن
سخن آن است که چون پرده ز رخسار کشد
رنگ از چهره ياقوت تواند بردن
ارج اهل سخن اين بس، که به افلاک رسيد
شعله شهرت اين طايفه بعد از مردن
در گذر صائب ازين مرحله آتش خيز
بيش ازين پاي در آتش نتوان افشردن