مي دهم گر چه به ظاهر چو قلم داد سخن
سر مويي خبرم نيست ز ايجاد سخن
بي سخن مسندش از دست سليمان باشد
سايه گر بر سر مور افکند امداد سخن
قدم اول اين ره چو قلم ترک سرست
اي که داري هوس وصل پريزاد سخن
قاف تا قاف سراپرده سلطاني اوست
چون سليمان به جهان حکم کند باد سخن
مي شود چون قلم از رشته جان زنارش
هر که شد واله حسن صنم آباد سخن
شکرستان کند از صورت شيرين دهنان
بيستوني که فتد در کف فرهاد سخن
گر لب خود نگشايم همه دانند که هست
مهر خاموشي من چتر پريزاد سخن
به سخن هر که شود زنده نميرد هرگز
دم عيسي است هواي نفس آباد سخن
همه بر آينه دارند نظر چون طوطي
تا که را سينه روشن کند ارشاد سخن
تا ز کوتاهي پرواز خجالت نکشد
لفظ پرداخته کن بال پريزاد سخن
سخن آن است که از مغز تأمل خيزد
نتوان کرد به هر طوطيي اسناد سخن
چاک کن همچو قلم سينه خود را صائب
که دل چاک بود مشرق ايجاد سخن