شماره ٦٤٩: ز ابر آن روز آيد روشني بخش جهان بيرون

ز ابر آن روز آيد روشني بخش جهان بيرون
که آيد از نقاب شرم روي دلستان بيرون
ز جيب غنچه بيرون آورد گل دست گستاخي
چو از گلشن رود آن شاخ گل دامن کشان بيرون
اگر از دورباش بوستان پيرا نينديشد
سر از يک طوق با قمري کند سرو روان بيرون
سخن کش خامه حرف آفرين را مي کند گويا
به پاي خود نيايد هيچ مغز از استخوان بيرون
ره باريک سوزن رشته ها را بي گره سازد
سخن سنجيده مي آيد ازان تنگ دهان بيرون
مجو با قامت خم لنگر از عمر سبک جولان
که استادن ندارد تير چون رفت از کمان بيرون
مرا بگذار خامش گر ز حرف راست مي رنجي
که شمع راست را مي آيد آتش از دهان بيرون
ز روي شرمگينان بلبل حيران چه گل چيند؟
که با دست تهي گلچين رود زين گلستان بيرون
سبکروحان نمي سازند صائب با گرانباران
که مي آيد نسيم پيرهن از کاروان بيرون