منه زنهار اي غافل ز حد خود قدم بيرون
که ريزد خون خود صيدي که آيد از حرم بيرون
تو چون در جلوه آيي از که مي آيد عنانداري؟
که دنبال تو از بتخانه مي آيد صنم بيرون
مجو از بي زبانان محبت ناله پردازي
که اينجا بي صرير از خامه مي آيد رقم بيرون
زمين چون آسمان در ديده ها مي بود زنگاري
اگر مي داد چون آيينه دلها زنگ غم بيرون
ندارد دانه اي جز خوردن دل دام صحبت ها
منه تا ممکن است از گوشه عزلت قدم بيرون
مشو غافل ز آه عجز با هر کس طرف باشي
که باشد فتح ازان جانب که آيد اين علم بيرون
دل صد چاک را از آه چون مانع توانم شد؟
که مي آيد به قدر شق سياهي از قلم بيرون
ميسر نيست تاب از زلف بردن لاله رويان را
کجا از موي آتش ديده آيد پيچ و خم بيرون؟
کدامين بي خبر زد بر دل مجروح من خود را؟
که مي آيدنفس از سينه چون تيغ دودم بيرون
سبکدستي که شويد گرد غم از دل نمي يابم
مگر تاک آورد از آستين دست کرم بيرون
نگردد راست هر پشتي که از منت دو تا گردد
نبرد از ماه نو صائب نشاط عيد خم بيرون