اگر اشک پشيماني نگردد عذرخواه من
بپوشد چشمه خورشيد را گرد گناه من
ز تسخير نگاه سرکش او عاجزم، ورنه
عنان برق را در دست مي پيچد گياه من
به اين شوقي که من در کعبه مقصود رو دارم
دلي از سنگ مي بايد که گردد سنگ راه من
نمي دانم که در خاطر گذر دارد، همين دانم
که بوي سنبل فردوس مي آيد ز آه من
من لرزنده جان را نشأه مي زنده دل دارد
من آن شمعم که دست تاک مي گردد پناه من
فغان بي اثر در سينه عاشق نمي باشد
چو مژگان تو باشد تير يک ترکش سپاه من
اگر فردا به اين سامان عصيان رو به حشر آرم
ترازو را به فرياد آورد بار گناه من
چو مژگان مي دهم در چشم خود جا خصم عاجز را
بلند اقبال آن خاري که مي رويد ز راه من
به هر کس دل گواهي مي دهد، دل مي دهم صائب
شهادت را به زر نتوان خريدن از گواه من