ندارد جوهر افشاي غم، تيغ زبان من
نمک بر چشم سوزن مي زند زخم نهان من
دل صياد مي لرزد به دام از دانه اشکم
خطر دارد قفس از ناله آتش زبان من
ز عشق بي زوالي در خود آن گرمي گمان دارم
که مغز صد هما را سرمه سازد استخوان من
به چشم انتظارم گل فتاد از اشک يعقوبي
نمي آيد ز مصر نيک بختي کاروان من
دو صد ابر بهاري در رکابش خوشه چين باشد
به صحرا چون خرامد گريه آتش عنان من
ز زور طبع معني آفرين صائب طمع دارم
که از طاق بلند عرش آويزد کمان من