نبالد بر خود از شهرت دل نازک خيال من
ز انگشت اشارت بيش مي کاهد هلال من
ز برق تشنگي از خرمن من دود اگر خيزد
به آب زندگي لب تر نمي سازد سفال من
نبيند با هزاران چشم پيش پاي خود گردون
اگر از دل قدم بيرون نهد گرد ملال من
تمناي وصالش چون به گرد خاطرم گردد؟
پريرويي که از تمکين نيايد در خيال من
به اميد چه روز حشر از لب مهر بردارم؟
که کوته مي کند طول زمان را عرض حال من
ز حيرت سروها را مي رود از ياد باليدن
به هر گلشن که گردد جلوه گر نازک نهال من
ازان از فربهي چون ماه مي سازم تهي پهلو
که بيش از بدر ناخن مي زند بر دل هلال من