به يک خميازه گل طي شد ايام بهار من
به يک شبنم نشست از جوش خون لاله زار من
شب اميدواري مي شمردم خط مشکين را
ندانستم کز او خواهد سيه شد روزگار من
چنين کز شوق دامان تو خود را جمع مي سازد
عجب دارم پريشان گردد از صرصر غبار من
نه آن صيدم که عشق از فکر من غافل تواند شد
نمک در چشم ريزد دام را ذوق شکار من
بگو تا آستين از ديده خونبار بردارم
غباري هست اگر بر خاطرت از رهگذار من
نشاندي از فريب وعده صد بارم به خاک و خون
نکردي شرم يک بار از دل اميدوار من
نفس در خانه آيينه اينجا راست مي کردي
اگر آگاه مي گشتي ز درد انتظار من
حصار عافيت شد طوق قمري سروبستان را
مکن پهلو تهي اي سرو بالا از کنار من
مرا زين خودپرستان نيست صائب چشم همراهي
مگر دستي گذارد بيخودي در زير بار من