نبندد دشمن آتش زبان طرف از گزند من
به فرياد آورد درياي آتش را سپند من
نهالي بود استغنا، زمين گير گرانجاني
به اندک فرصتي سروي شد از طبع بلند من
به روي دوزخ خونگرم حرف سرد مي گويد
کجا سازد به جنت خاطر مشکل پسند من؟
تغافل بر مسيحا مي زدم از درد بي درمان
به درمان کرد محتاجم دل نادردمند من
سخنگو مي شود چشمي که من باشم نظربازش
زبان دان مي شود مرغي که مي افتد به بند من
برون آي از نقاب شرم تا از خود برون آيم
که از افسردگي پا در حنا دارد سپند من
به همت نکهت گل را عنان پيچيده ام صائب
تذرو رنگ نتواند پريدن از کمند من