به خاموشي بدل شد نغمه هاي دلفريب من
به چشم سرمه دار آمد نواي عندليب من
ز بس چين جبين بي نيازي کرده در کارش
صبا را دل گرفت از غنچه حسرت نصيب من
به شاخ ارغوان نبض من گر آشنا گردد
شود شاخ گل تبخاله انگشت طبيب من
نباشم چون ز همزانويي آيينه در آتش؟
که مي آيد برون از سنگ و از آهن رقيب من
چنان در عشق رسوايم که خال چهره لاله
به خون رشک مي غلطد ز داغ سينه زيب من
ز چندين مصرع رنگين يکي صائب خوشم آيد
به هر شاخ گلي سر درنيارد عندليب من