براي کام دنيا دامن دل بر ميان مشکن
پر و بال هما را در هواي استخوان مشکن
فلک در زير پاي توست چون از خود برون آيي
براي اين ره نزديک دامن بر ميان مشکن
به يوسف مي توان بخشيد جرم کارواني را
خدا را در ميان بين، خاطر خلق جهان مشکن
به بال توست در اين خاکدان چون تير پروازم
به جرم کجروي بال من اي ابرو کمان مشکن
غرور حسن اي مجنون شراکت برنمي تابد
خمار چشم ليلي را به چشم آهوان مشکن
شکست بي گناهان سنگ را در ناله مي آرد
دل چون شيشه ما را به سنگ امتحان بشکن
حريف کاسه زهر پشيماني نخواهد شد
به حرف دشمنان زنهار قلب دوستان مشکن
به کار چشم زخم باغ مي آيد وجود من
به جرم بي بري شاخ مرا اي باغبان مشکن
به گوش جان نگه دار اين نصيحت را ز من صائب
اگر خواهي که قدرت نشکند نان خسان مشکن