سر بي مغز را از باده گلرنگ خالي کن
دل خود را مصفا از شراب لايزالي کن
چو نقش بوريا بر خاک نه پهلوي لاغر را
مي ريحاني تحقيق در جام سفالي کن
چو ماه بدر عمري جلوه تن پروري کردي
به گردون رياضت روزگاري هم هلالي کن
هميشه برق فرصت بر مراد کس نمي خندد
اگر هم گريه اي يابي دلي از گريه خالي کن
زبان بازي به شمع بي ادب بگذار در مجلس
به بزم حال چون آيي شمار نقش قالي کن
مکن تن پروري تا مي توان دل را صفا دادن
چو اصحاب يمين تعمير ايوان شمالي کن
ز نخل زندگي تا هست برگي بر قرار خود
ز آه سرد چون باد خزان بي اعتدالي کن
نداري دسترس چون بر زر و سيم جهان صائب
دل احباب را تسخير از نيکو خصالي کن