به يک زخم نمايان سرفرازم از شهيدان کن
چو صبح وصل خندانم ازين لطف نمايان کن
اگر خواهي که خورشيد از گريبانت برون آيد
سحرخيزي فن خود همچون صبح پاکدامان کن
نگاه شور چشمان مي برد شيريني از شکر
لب پر خنده خود را ز چشم غير پنهان کن
به زلف خود مشو مغرور و عالم را مزن بر هم
حذر از ناله زنجير سوز بيگناهان کن
به عزم سير با اغيار چون در بوستان گردي
چو بيني سنبلي را ياد اين خاطر پريشان کن
گلت پا در رکاب جلوه باد خزان دارد
برو اي بلبل بي درد آه و ناله سامان کن
خيال زنده رود از سينه گرد غم برد صائب
چو غم زور آورد بر خاطرت ياد صفاهان کن