برآورد از نهادت گرد عصيان، گريه اي سر کن
اگر دل را نسازي آب، باري ديده اي تر کن
ز غفلت چند خواهي روز را شب کرد اي غافل؟
شبي را هم ز آه آتشين روز منور کن
نسازي گر دهاني را چو نخل بارور شيرين
خنک از سايه دلها را چو بيد سايه گستر کن
سفيدي مي کند راه فنا از هر سر مويت
درين وحشت سرا تا پاي داري راه را سر کن
به نعل واژگون از راهزن ايمن شود رهرو
چو دل را ساده کردي خانه خود را مصور کن
به شيريني توان بستن لب بيهوده گويان را
ز هر کس بشنوي تلخي، دهانش پر ز شکر کن
هلالي کرد چشم شور، مه را در تمامي ها
درين عبرت سرا پهلوي چرب خويش لاغر کن
ترا چون خاک خواهد بود آخر بستر و بالين
در ايام حيات از خاک هم بالين و بستر کن
نصيحت کي اثر در سنگ خارا مي کند صائب؟
براي اين گرانخوابان برو افسانه اي سر کن