سفر نزديک شد، فکر اقامت را ز سر وا کن
مهياي وداع آشيان شو، بال و پر وا کن
ندارد سيل بي زنهار رحمت بر گرانخوابان
ز پاي خويش اين بند گران را پيشتر وا کن
وداع برگ هستي را به ايام خزان مفکن
چو گل در نوبهار اين سست پيمان را ز سر وا کن
ترا آسوده آب و دانه در کنج قفس دارد
ز آب و دانه بگذر، اين گره از بال و پر وا کن
به مستي مگذران چون بلبل ايام بهاران را
چو گل گوشي درين بستان به تحقيق خبر وا کن
نه اي از لاله کمتر در رياض دردمندي ها
گريباني به داغ سينه سوز اي بي جگر وا کن
به سرو و بيد دامن باز کردن بي ثمر باشد
اگر وا مي کني دامن، به نخل خوش ثمر وا کن
اگر چون نيشکر سنگين دلان پامال سازندت
تو از هر بند انگشتي سر تنگ شکر وا کن
نمي خواهد بصيرت وحشت از دنياي بي حاصل
نداري گر دل بيدار، چشمي چون شرر وا کن
به راه پر خطر دامان کوشش از ميان بگشا
به منزل چون رسي بند قبا بگشا، کمر وا کن
نداري چون صدف گر صبر صائب بر تهيدستي
لب دريوزه پيش مردم والاگهر وا کن