زهي از شبنم رخساره ات چشم حيا روشن
چراغ ماه را از شمع رويت پيش پا روشن
اگر من از غبار خاطر خود پرده بردارم
نگردد تا قيامت آب اين نه آسيا روشن
نمي يابد مسيح از ناتواني جسم زارم را
خوشا کاهي که ضعف او شود بر کهربا روشن
به داغ منت و درد ندامت برنمي آيي
مکن از خانه همسايه هرگز شمع را روشن
نسيم صبح چون پروانه افتاده است در پايش
چراغي را که سازد پرتو لطف خدا روشن
فلک با تنگ چشمان گوشه چشم دگر دارد
که چون فرزند کور آيد، شود چشم گدا روشن
ز فيض روح سيد نعمت الله است اين صائب
اگر نه روي او بودي، نگشتي چشم ما روشن