چه عاجز مانده اي، دامان همت بر کمر مي زن
برون از پرده افلاک چون آه سحر مي زن
مکن لنگر چو داغ لاله يک جا از گرانجاني
چو شبنم هر سحرگه خيمه در جاي دگر مي زن
نباشد لشکر خواب گران را تاب فريادي
به هويي عالم آسوده را بر يکدگر مي زن
بيفشان آستين بر حاصل اين باغ پر آفت
دگر چون سرو دست بي نيازي بر کمر مي زن
مکن از حرص بر خود زندگي را تلخ چون موران
بکش سر در گريبان، غوطه در بحر شکر مي زن
سواد عشق در زير نگين آسان نمي آيد
چو داغ لاله چندي کاسه در خون جگر مي زن
اگر چون مرغ نوپرواز کوتاه است پروازت
پر و بالي به کنج آشيان بر يکدگر مي زن
تو کز انديشه دام و قفس بر خويش مي لرزي
به کنج آشيان بنشين، گره بر بال وپر مي زن
چه باشد قطره آبي که نتوان دست ازان شستن؟
هم از گرد يتيمي خاک در چشم گهر مي زن
نثار تازه رويان ساز نقد وقت را صائب
در ايام بهاران از زمين چون دانه سر مي زن