ميسر نيست بي ابر تنک خورشيد را ديدن
ازان رخسار در ايام خط گل مي توان چيدن
گشودم بي تأمل ديده بر دنيا، ندانستم
که ديدن هاي رسمي دارد از دنبال واديدن
جواهر سرمه بينش بود ارباب دولت را
ز جرم زيردستان از تحمل چشم پوشيدن
به شکر اين که داري چون سليمان دست بر خاتم
نمي بايد گناه مور بر انگشت پيچيدن
چو دندان ريخت، دندان طمع از زندگي بر کن
که بازي را به آخر مي رساند مهره برچيدن
ز جمعيت پريشان گردد اوراق حواس من
بود سي پاره را شيرازه از هنگامه پاشيدن
ز غفلت بر حيات خويش مي لرزي، ازين غافل
که گردد زندگاني شمع را کوته ز لرزيدن
چرا آلوده کذب و خيانت مي کني خود را؟
چو بيش و کم نمي گردد حيات از سال دزديدن
نمي دانند قدر گفتگوي عشق بي دردان
چه لازم در زمين شور صائب دانه پاشيدن؟