فقيران را به چوب منع از درگاه خود راندن
به شمع دولت بيدار باشد دامن افشاندن
مگردان روي گرم از دوستان تا دولتي داري
که از يک شمع روشن مي توان صد شمع گيراندن
به خاموشي ز زخم خصم بد گوهر مشو ايمن
که آب تيغ طوفان مي کند در وقت خواباندن
دهد هر کس به ريزش دست خود در زندگي عادت
به نقد جان به آساني تواند دست افشاندن
بپوشان ديده از خود، در حريم وصل محرم شو
که با دريا يکي گردد حباب از چشم پوشاندن
ز دل زنگار غفلت مي زدايد صحبت پاکان
که در گوهر نگردد سبز، رنگ آب از ماندن
دل بي تاب دارد دور باش خانه زاد از خود
مروت نيست ما را چون سپند از بزم خود راندن
لطيف افتاده است از بس که آن سيمين بدن صائب
خط نارسته را زان صفحه رومي توان خواندن