سرشک تلخ را مشک بود صاحب اثر کردن
وگرنه سهل باشد آب شيرين را گهر کردن
پر تير تو مي ريزد به خاک اي شمع بي پروا
ندارد صرفه اي پروانه را بي بال و پر کردن
چنان خود را درين درياي پر شور سبک کردم
که چون کف مي توانم کشتي از موج خطر کردن
ستم بر زير دستان نيست از مردانگي، ورنه
به آهي مي توانم چرخ را زير و زبر کردن
مرا بر دل غباري نيست از خاک فراموشان
که بي مانع در آنجا مي توان خاکي به سر کردن
ز جمعيت بود دشوار دل برداشتن، ورنه
چو تير آسان بود از خانه خاکي سفر کردن
شود همدست با فرهاد چون عشق قوي بازو
تواند دست جرأت بيستون را در کمر کردن
شرر خرج هوا گرديد تا شد جلوه گاه صاب
به بال سنگ و آهن تا کجا بتوان سفر کردن؟