عنان مصلحت در عشق مي بايد رها کردن
ندارد حاصلي در بحر بي ساحل شنا کردن
ندارد حلقه اي جز نعل وارون محمل ليلي
نبايد گوش اي مجنون به آواز درا کردن
کمان کن قامت چون تير را در قبضه طاعت
کز اين صيقل توان آيينه دل را جلا کردن
به هم پيوسته گردد چون شرر آغاز و انجامت
تواني خرده جان را به رغبت گر فدا کردن
کمان شکوه چون حلاج چند از دار زه سازي؟
به حرف حق نمي بايست خود را آشنا کردن
ز شکر خواب گردد تنگ شکر جامه خوابت
تواني بستر خود را اگر از بوريا کردن
ز دستت بي طلب دادن به سايل چون نمي آيد
نبايد روي خود را تلخ از ابرام گدا کردن
مشو غافل ز پاس وقت اگر از دور بينايي
که چون شد فوت، نتوان اين عبادت را قضا کردن
نصيحت بشنو اي زاهد، فرود آ از سر منبر
براي روي مردم پشت نتوان بر خدا کردن
به منبر بهر تسخير خلايق حرف حق گفتن
بود رفتن به بام کعبه در کسب هوا کردن
مرو از ره برون صائب به حرف پوچ شيادان
که بي مغزي است از هر چوب بي مغزي عصا کردن