به تدبير خرد سر پنجه نتوان با قضا کردن
درين دريا به دست بسته مي بايد شنا کردن
دل غمگين به زور اشک هيهات است بگشايد
به دندان گهر نتوان گره از رشته وا کردن
ز خودداري به دست و پا ره نزديک مي پيچد
عنان چون موج مي بايد درين دريا رها کردن
نکردي سجده اي ز اخلاص تا افراختي قامت
به بام کعبه عمرت رفت در کسب هوا کردن
نگرديده است تا پوچ از هواي نفس دل در تن
به آه اين دانه را از کاه مي بايد جدا کردن
ز ديوار زمين گير قناعت سايه اي خوش کن
که خواب امن نتوان در ته بال هما کردن
چو مي داني گواه از خانه دارد دست و پاي تو
کمال کوته انديشي است دست از پا خطا کردن
ز خواهش هاي بيجا گر نه اي شرمنده و نادم
چه داري دست پيش روي خود وقت دعا کردن؟
بود چون سرو دايم نوبهارش بي خزان صائب
تواند هر که با يک جامه چون سرو اکتفا کردن