به اميد اقامت دل به اسباب جهان بستن
بود شيرازه از غفلت به اوراق خزان بستن
به خودسازي قناعت از بهار و زندگاني کن
مکن در فصل گل اوقات صرف آشيان بستن
منه بر عالم افسرده، دل از کوته انديشي
که هست از خامکاري در تنور سرد نان بستن
مشو با قامت خم حلقه درگاه، دونان را
که در بحر کمان بايد توجه بر نشان بستن
ندارد ناله و فرياد با دلبستگي سودي
نمي بايست خود را چون جرس بر کاروان بستن
خموشي سرمه کوه بلند آواز مي گردد
به لب بستن توان بيهوده گويان را زبان بستن
ندارد از مروت بحر آبي در جگر، ورنه
صدف را مي توان با قطره چندي دهان بستن
مروت نيست از داغ يتيمي سوختن گل را
به آهي ورنه نخل باغبان را مي توان بستن
به همراهان پا در گل ناستد عمر کم فرصت
در اثناي دميدن همچو ني بايد ميان بستن
مزن چين بر جبين وقت نزول در دو غم صائب
که عيب است از کريمان در به روي ميهمان بستن