چه آسان است با بي برگي احرام سفر بستن
که هم مرکب بود هم توشه، دامن بر کمر بستن
حباب ما سبکروحان گرانجاني نمي داند
يکي باشد نظر وا کردن ما با نظر بستن
نمي سازد پريشان شغل دنيا وقت عارف را
صدف را شور دريا نيست مانع از گهر بستن
فشاندن بر ثمر دامان خود چون سرو، ازين غافل
که مي بايد به برگ از بي بري دل چون ثمر بستن
چو گل با روي خندان صرف کن گر خرده اي داري
که دل را تنگ سازد در گره چون غنچه زر بستن
مرا از چين ابرو نيست پروايي که عاشق را
در اميدواري باز مي گردد ز در بستن
ز غفلت پشت بر ديوار دارد برگ کاه ما
در آن وادي که باشد کوه در کار کمر بستن
به خود بسته است قانع راه احسان کريمان را
ز دريا نيست ممکن آب در جوي گهر بستن
ميان سنگ و مينا دوستي صورت نمي بندد
دل ما و ترا مشکل بود بر يکدگر بستن
اگر سير مقامات است در خاطر ترا صائب
در اثناي دميدن همچو ني بايد کمر بستن