در گلستاني که ريزد خون بلبل بر زمين
در لباس لاله گردد جلوه گر گل بر زمين
زود در چاه ندامت سرنگون خواهد فتاد
هر که پاي خود گذارد بي تأمل بر زمين
سرو پا در گل کجا و لاف آزادي کجا
سايه آزادگان دارد تغافل بر زمين
عشق امانت دار معشوق است، ازان رو گل گذاشت
نقد و جنس خويش را در پيش بلبل بر زمين
حال دست من جدا از دامنش داند که چيست
هر که از دستش رها شد دامن گل بر زمين
قطره خوني که صد نقش هوس مي زد بر آب
مي چکد امروز از تيغ تغافل بر زمين
قوت سر پنجه بيداد نتواند رساند
با همه زور آوري پشت تحمل بر زمين
بود تا در قبضه من اختيار گلستان
غيرتم نگذاشت افتد سايه گل بر زمين
دشت پيماي جنون پيشانيي دارد که شير
مي گذارد پيش او روي تنزل بر زمين
بال خود چون سبزه بلبل فرش گلشن ساخته است
تا مباد از گلبن افتد سايه گل بر زمين
حسن عالمسوز از اقبال عشق آمد پديد
رنگ گل را ريختند از خون بلبل بر زمين
خامه صائب صفيري غالبا از دل کشيد
کز کنار آشيان افتاد بلبل بر زمين