اي لب لعل ترا خون يمن در آستين
هر سر موي ترا چين و ختن در آستين
گر چه دلگيرست چون شام غريبان طره اش
دارد از رخسار او صبح وطن در آستين
غيرت عشق زليخا بود مانع، ورنه داشت
بوي يوسف ساکن بيت الحزن در آستين
در گلستاني که من گريان در آيم، غنچه ها
خنده را پنهان کنند از شرمن من در آستين
دامن فانوس آن وسعت ندارد، ورنه من
گريه ها دارم چو شمع انجمن در آستين
گر به دست افتد شکستي، مي کنم در کار دل
من نه زانهايم که اندازم شکن در آستين
رشک مانع بود، ورنه تيشه من نيز داشت
نقش هاي دلربا چون کوهکن در آستين
اعتمادي نيست بر عمر سبکسير بهار
از شکوفه شاخ ازان دارد کفن در آستين
بي محرک نيست ممکن حرفي از من سر زند
گر چه دارم چون قلم چندين سخن در آستين
گر چه صائب ظاهر ما چون قلم بي حاصل است
شکرستانهاست ما را از سخن در آستين