خال را در زير زلف آن پري پيکر ببين
گر نديدي دانه از دام گيراتر ببين
مي گدازد نور را در چشم حسن بي نقاب
باده گلرنگ را در شيشه و ساغر ببين
دور از انصاف است پيچيدن سر از سوداي ما
عذر خواه دست خالي چهره چون زر ببين
از گريبان تجرد چون مسيحا سر برآر
بيضه خورشيد را در زير بال و پر ببين
گر نديدي در ضمير نقطه صد دفتر سخن
در دهان تنگ او صد بوسه را مضمر ببين
گر نديدي بر لب کوثر هجوم تشنگان
در غبار خط نهان آن لعل جان پرور ببين
برنياورده است دست از آستين تا روزگار
زير پاي خود يکي اي نخل بارآور ببين
چشم بگشا در محيط عشق و از موج و حباب
صد ميان بي کمر با افسر بي سر ببين
درد دل را ديدن رسمي زيادت مي کند
عيسي من دردمندان را ازين بهتر ببين
جسم زندان است بر جان هر قدر صافي بود
اضطراب آب را در سينه گوهر ببين
نيست صائب بي غبار تيرگي پاي چراغ
لاله رويان چمن را از برون در ببين