جلوه مستانه آن سرو قامت را ببين
چشم بگشا موجه درياي رحمت را ببين
سر به جاي ذره مي رقصد درين نخجيرگاه
تيغ بازي هاي آن خورشيد طلعت را ببين
موجه دريا نگنجد در دل تنگ حباب
بگذر از سر جوهر تيغ شهادت را ببين
سير سيل نوبهاران بر فراز پل خوش است
در جهان آب و گل شور حقيقت را ببين
ريسمان را پنبه کردن صرفه حلاج نيست
در لباس کثرت اي منصور وحدت را ببين
نيست چون از غيب روزي ديده حق بين ترا
چهره آيينه داران حقيقت را ببين
مي چکد خون حلال من ز طرف دامنش
لاله بي داغ صحراي شهادت را ببين
مي درخشد دولت از بال هما چون آفتاب
در جبين جغد انوار سعادت را ببين
تار و پود مخمل از خواب پريشان بسته اند
دست بالين کن شکر خواب فراغت را ببين
غافل از اسباب شکراي خواجه خودبين مشو
بر سر هر رهگذر ارباب حاجت را ببين
مي توان در پرده حسن يار را بي پرده ديد
صائب از ارباب معني باش و صورت را ببين