روي در ميخانه کن آرامش دلها ببين
عالمي را فارغ از انديشه فردا ببين
اين تعين چون حباب از بسته چشمي هاي توست
چشم بگشا، هيچي خود را درين دريا ببين
عشق بي معشوق هيهات است گردد جلوه گر
در لباس بيد مجنون جلوه ليلي ببين
نسبت ديوانه و شهرست طوفان و تنور
عرض سوداي مرا در دامن صحرا ببين
آن کف نظارگي، اين از دو عالم مي برد
در ميان اين دو يوسف فرق اي بينا ببين
گر نديدي ترجمان رازهاي غيب را
آن خط نازک رقم را گرد آن لبها ببين
در چنين وقتي که از خط صبح محشر مي دمد
چشم خواب آلود آن معشوق بي پروا ببين
اين سفر کوته نمي گردد به شبگير بلند
عمر جاويدان به دست آر آن قد رعنا ببين
آسمان را يک نفس از شور عشق آرام نيست
زين مي پر زور دست افشاني مينا ببين
ديده را صائب ز خورشيد قيامت آب ده
بعد ازان بر چهره آن آتشين سيما ببين