تا برآورد آن بهشتي روي از بر پيرهن
بر تن سيمين بران شد از عرق تر پيرهن
از عرق زد ماه کنعان غوطه ها در رود نيل
تا ز مستي چاک زد آن سيم پيکر پيرهن
از لطافت معني نازک نمي آيد به چشم
کاش آن سيمين بدن مي داشت در بر پيرهن
پرتو مهتاب مي سازد کتان را تار و مار
کي شود پوشيده آن سيمين بدن در پيرهن؟
باده گلگون به رنگ خود برآرد شيشه را
زان تن چون برگ گل گرديد احمر پيرهن
مي شود چون روي ماه مصر از سيلي کبود
گر ز برگ گل کند آن نازپرور پيرهن
هر که را از پوست چون بادام بيرون آورد
عشق شيرين کار مي پوشد ز شکر پيرهن
پرده پوش ما سيه رويان حجاب ما بس است
کز بهار خود کند ايجاد، عنبر پيرهن
شور سودا فارغ از فکر لباسم کرده است
از کف خود مي کنم چون بحر در بر پيرهن
نيست چون مجمر به عود خام صائب چشم من
تا ز دود دل توان کردن معطر پيرهن