ديده بي نور ما را کرد بينا پيرهن
بر چراغ مرده ما شد مسيحا پيرهن
گفت پيغمبر مپوشانيد تن در نوبهار
چون نسازم در بهاران رهن صهبا پيرهن؟
پرده عصمت ندارد تاب دست انداز شوق
رو به کنعان کرد از دست زليخا پيرهن
پنبه نتواند شدن بر چهره آتش نقاب
مي کند پهلو تهي از سينه ما پيرهن
برگ گل را ره به آن اندام نازک داده است
سينه ام هرگز نخواهد صاف شد با پيرهن!
مردم چشم صدف ديگر نخواهد شد سفيد
گر بشويد بخت من در آب دريا پيرهن
گرنه شب بر چشم مجنون آستين ماليده است
لاله چون افکنده بر دامان صحرا پيرهن؟
داغ ناسور مرا با پنبه راحت چه کار؟
جنگ دارد دست ماتم ديدگان با پيرهن
چون گل از زور جنون مجموعه چاکي شود
گر چو آتش بر تنم باشد ز خارا پيرهن
پرده ناموس را خواهم دريدن چوب حباب
بر تنم زندان شده است از زور صهبا پيرهن
صائب آن روزي که از دل داغ پنهان شعله زد
جامه فانوس شد بر پيکر ما پيرهن