دل چو گردد صاف آن مه بي حجاب آيد برون
صبح چون گرديد روشن، آفتاب آيد برون
مي جهد آتش چو شمع از ديده گريان من
هيچ کس نشنيده است آتش ز آب آيد برون
بي دهن شو تا غم روزي نبايد خوردنت
کوزه لب بسته از خم پر شراب آيد برون
گريه چندين عقده مشکل به کار دل فزود
از نزول قطره از دريا حباب آيد برون
موج بي آرام باشد بحر تا در شورش است
نبض عاشق چون به مرگ از اضطراب آيد برون؟
محو گردد در فروغ عشق، عقل خيره سر
دزد در کنجي خزد چون ماهتاب آيد برون
تا نسوزي چرخ را صائب ز آه آتشين
آفتاب دل محال است از حجاب آيد برون