از هواداران شود دايم مکدر شمع من
از پر پروانه دارد تيغ بر سر شمع من
پرتو منت کند دلهاي روشن را سياه
مي شود دست حمايت آستين بر شمع من
از مروت مي کند روشن چراغ خصم را
گر به ظاهر مي شود خامش ز صرصر شمع من
گردني در زير تيغ از موم دارد نرم تر
در نظر دارد همانا بزم ديگر شمع من
زندگي نتوان به کوشش يافت، ورنه عمرها
غوطه زد در بحر ظلمت چون سکندر شمع من
باشد از جوش هواداران مي روشن مرا
دارد از بال و پر پروانه ساغر شمع من
در شبستاني که دارد صد سمندر هر شرار
شد ز بي پروانگي ها تير بي پر شمع من
گوهر خود را ز چشم زخم مي دارد نگاه
گر نسازد دامن فانوس را تر شمع من
از زبان آتشينم عالم دل زنده شد
صد چراغ کشته را شد افسر زر شمع من
ديده گوهرشناسي نيست، ورنه بزم را
تازه رو دارد ز اشک پاک گوهر شمع من
سرد مهري صائب از جا درنمي آرد مرا
در گذار باد مي سوزد به لنگر شمع من