بي نقاب آن چهره را ديدن نمي آيد ز من
پنجه خورشيد تابيدن نمي آيد ز من
مي توانم شد سپند آن روي آتشناک را
گر به گرد شمع گرديدن نمي آيد ز من
از سبک جولاني عمرست بي آراميم
در گذار سيل خوابيدن نمي آيد ز من
گر چه دارد ناخن الماس دست جرأتم
سينه موري خراشيدن نمي آيد ز من
شمع من گردن به اميد خموشي مي کشد
بر فروغ خويش لرزيدن نمي آيد ز من
بادپيمايي است صائب ناله بي فريادرس
چون جرس بيهوده ناليدن نمي آيد ز من