آسمان ها را به چرخ آرد دل پر شور من
مي کند از جاي خم را باده پر زور من
خاکيان بي بصيرت را نمي آرد به شور
ورنه مي ريزد نمک در چشم اختر شور من
ديده رغبت به هر شهدي نمي سازم سياه
بر شکرخند سليمان است چشم مور من
حرف حق را بر زمين انداختن بي حرمتي است
از سرير دار منبر مي کند منصور من
از رگ خامي نباشد ميوه من ريشه دار
نشأه مي مي دهد در غورگي انگور من
بود کوه بيستون فرهاد را گر سنگ زور
از دل سنگين خوبان است سنگ زور من
نيست غير از نيش رزق من ز کافر نعمتان
شش جهت هر چند شد پر شهد از زنبور من
گر چه شد صحن زمين از کاسه ام چيني نگار
باده از جام سفالين مي خورد فغفور من
از جواهر سرمه الماس روشن گشته است
کي به مرهم چشم مي سازد سيه ناسور من؟
کي به درمان تن دهد آن کس که ذوق درد يافت؟
دست از دست مسيحا مي کشد رنجور من
اين نمک کز شورش عالم به زخم من رسيد
مي شود صبح قيامت مرهم کافور من
ز اختر طالع چه بگشايد، که خورشيد منير
خال روي زنگيان شد از شب ديجور من
از تب سوزان دل شبها چراغم روشن است
نيست حاجت شمع ديگر بر سر رنجور من
تا به جمع مال حرص اغنيا را ديده است
مي کشد، گر دانه اي دارد، به خرمن مور من
جلوه برق تجلي را مکان خاص نيست
از دل سنگين خوبان است کوه طور من
گر در احياي سخن کردم قيامت دور نيست
کز صرير خامه خود بود صائب صور من