مي زدايد بي کسي زنگ از دل افگار من
از پرستاران گرانتر مي شود بيمار من
پرتو منت کند عالم به چشم من سياه
باشد از تردستي روشنگران زنگار من
ريشه کفرست محکم در دل سنگين مرا
چون سليماني گسستن نيست با زنار من
نيست با اين خاکدان دلبستگي يک جو مرا
برگ کاهي مي شود بال و پر ديوار من
دارم از بيم گسستن روز و شب پاس نفس
دستباف عنکبوتان است پود و تار من
روزگار از طوطي من گر شکر دارد دريغ
حرف شيرين تنگ شکر مي کند منقار من
دولت بيدار دانند آنچه کوته ديدگان
چشم خواب آلود مي داند دل بيدار من
روي خندان من آرد خون رحمت را به جوش
دست گلچين غنچه بيرون آيد از گلزار من
آبروي من چو گوهر سر به مهر عزت است
آب برمي آرد از خود ابر گوهربار من
از صدف ترسم برآيد پوچ مانند حباب
مي خورد از بس درد خود گوهر شهوار من
ديده يوسف شناسي نيست در مصر وجود
ورنه جنس يوسفي کم نيست در بازار من
دشمن خونخوار را از عجز مي پيچم عنان
سد راه سيل گردد پستي ديوار من
مرگ هيهات است سازد از فراموشان مرا
من همان ذوقم که مي يابند از گفتار من
مي کند صائب سراغ قبله در بيت الحرام
هر که جويد مصرع برجسته از اشعار من