شد در ايام کهنسالي گرانتر خواب من
در کف آيينه لنگردار شد سيماب من
صبح بيداري شود گفتم مرا موي سفيد
پرده ديگر شد از غفلت براي خواب من
بس که با گرد خجالت طاعتم آميخته است
خاک مي ليسد زبان شمع در محراب من
تا نپيوندم به دريا، نيست آسايش مرا
مي کند گرد يتيمي خاک را سيلاب من
پيچ و تاب رشته برمي داشت دست از گوهرم
تشنه اي سيراب مي گرديد اگر از آب من
همچو پيکان در تن از بي طاقتي در گردش است
از کجا تا سر برون آرد دل بي تاب من
گر چه از سرگشتگان اين محيطم عمرهاست
نيست غير از مشت خاري حاصل گرداب من
دارد از زورآوري خم در خم صيد نهنگ
سر فرو نارد به صيد ماهيان قلاب من