آه گرمي هست دايم در دل بي تاب من
نيست هرگز بي چراغي گوشه محراب من
شورشي دارم که مي پاشم چو ابر از يکدگر
کوه قاف آيد اگر پيش ره سيلاب من
شوربختي بين که ريزد بحر با چندين گهر
خار و خس در کاسه دريوزه گرداب من
مي برد بر حال قارون رشک در زير زمين
در ته گرد کسادي گوهر شاداب من
چند بتوان آبروي گريه پيش صبح ريخت؟
تا به کي صرف زمين شور گردد آب من؟
از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود
زين صداي آب سنگين تر شد آخر خواب من
مرگ نتواند مرا از بي قراري بازداشت
مي شود صائب ز کشتن زنده تر سيماب من