رو نهان در دولت از اقبال محتاجان مکن
اين در واکرده را در بسته از دربان مکن
هست در عين عدالت آب جان بخش حيات
چون سکندر جستجوي چشمه حيوان مکن
مي توان از جوع تا جسم گران را روح کرد
روح را جسم گران از سيري اي نادان مکن
از سپر انداختن تا مي شود مغلوب خصم
از نيام قهر تيغ خويش را عريان مکن
صبح را رخسار خندان از شفق در خون کشيد
مد عمر خويش کوتاه از لب خندان مکن
مي گدازندت به چشم شور چون ماه تمام
همچو ماه نو قبول پرتو احسان مکن
تا نگردي خوار در چشم عزيزان جهان
يوسف بي جرم را زنهار در زندان مکن
اختيار سر چو در دست تو اي سرگشته نيست
زندگي را صرف در فکر سر و سامان مکن
جز خموشي درد بي درمان ندارد چاره اي
شکوه چون بي طاقتان از درد بي درمان مکن
از نظر بازي دل معمور مي گردد خراب
خانه اي را از براي روزني ويران مکن
در نظر واکردني طي مي شود عمر حباب
تکيه اي بي مغز بر عمر سبک جولان مکن
دل به دريا کرده را هر موج صائب ساحل است
دست چون شستي ز جان انديشه از طوفان مکن