دل غمين ز انديشه روزي درين عالم مکن
بهر گندم پشت بر فردوس چون آدم مکن
ريزش خود را ز چشم مردمان پوشيده دار
در سخاوت خويش را افسانه چون حاتم مکن
گر نمي خواهي شود روشن به مردم حال تو
راز خود را اخگر پيراهن محرم مکن
عالم بالاست جاي اين نهال بارور
ريشه خود در زمين عاريت محکم مکن
نسيه کردن نعمت آماده را از عقل نيست
التفات از کاسه زانو به جام جم مکن
عالم روشن به چشمت زود مي سازد سياه
پشت خود خم در تلاش نام چون خاتم مکن
رو مياور در طواف کعبه با آلودگي
گرد عصيان را غبار خاطر زمزم مکن
لب ببند از حرف نيک و بد درين عبرت سرا
خاطر آسوده خود شاهراه غم مکن
چشم اگر داري که با خورشيد همزانو شوي
گر ز گل بستر کنندت، خواب چون شبنم مکن
پيش هر ناشسته رويي آبروي خود مريز
در زمين شور، ابر خويش را بي نم مکن
خون ما را نيست جز اشک پشيماني ثمر
جوهر شمشير خود را حلقه ماتم مکن
هر چه صائب مي دهد قسمت، به آن خرسند باش
خاطر خود را غمين از فکر بيش و کم مکن